دل که با خوبان بدخو آشنایی می کند


شیشه ای با خاره ای زور آزمایی می کند

بنده در کویش که خون خویش می سازد روان


در حساب خویش حسنش را روایی می کند

پختگان دانند کار از خامی پروانه کو؟


پیش شمع از سوزش خود روشنایی می کند

من که با روی توام کاری ست، چون بینم مگو؟


سوی خورشیدی که هر سو خودنمایی می کند

زاهدی کو خو به مسجد کرد و خوبان را ندید


هست نابالغ، ضرورت پارسایی می کند

مست آن ذوقم که شب در کوی خویشم دید زلف


کیست این؟ گفتند درویشی گدایی می کند

چون طمع دارند مشتاقان وفا از نیکوان


حسن چون با نیکوان هم بی وفایی می کند

شعله مشرق که چرخ افروخت، می دانی که چیست؟


بر دل هم صحبتان داغ جدایی می کند

گر نه خسرو از حیات خویشتن سیر آمده ست


از چه با خوبان بدخو آشنایی می کند؟